نشریه چشمه
پرتو اول
دلت میخواهد که طاقت بیاوری و صبوری کنی.
بچه ها چشمشان به توست وتو اگر آرام باشی ، آرامش می گیرند و اگر تو بی تابی کنی ، طاقت از کف می دهند .
پس باید قطره قطره آب شوی وسکوت کنی . جرعه جرعه خون دل خوری و دم بر نیاری . حسین از صبح با تک تک هر صحابی ، به شهادت رسیده است ، با قطره قطره خون هر شهید ، به زمین نشسته است و تو هر بار به او تسلی بخشیده ای و اشک از دیدگان دلش سترده ای .
هر بار که از میدان برآمده افزایش موهای سپید سرو رویش را شماره کرده ای ، در خود شکسته ای ، اما خم به ابرو نیاورده ای . خواهر اگر تعداد موهای سپید برادر را نداند که خواهر نیست ، تازه اینها مربوط به ظواهر است . زینب یعنی شناسای بندهای دل حسین ، یعنی زیستن در دهلیزهای قلب حسین ،عبور کردن از رگهای حسین و تپیدن با نبض حسین . زینب یعنی چشیدن خارپای حسین با چشم . زینب یعنی کشیدن بار پشت حسین، بر دل .
حسین هر بار آمدن و رفتن ، تعزیتهایش را به دامان تو می ریخت و التیام از نگاه تو می گرفت . این بود که هر بار سنگین می آمد و سبکبال باز می گشت . خسته و شکسته می آمد اما برقرار و استوار باز می گشت .
دلت میخواهد که طاقت بیاوری و صبوری کنی.
اما اکنون ماجرا متفاوت است . علی اکبر برای تو تنها یک برادرزاده نیست . علی اکبر پیامبر دوباره توست .علی اکبر برای تو التیام شهادت محسن است . غنچه نیامده . غنچه پیش از شکفتن پرپر شده .شهادت محسن بر دلت زخمی ماندگار شد . وتا علی اکبر نیامد این زخم التیام نیافت . اکنون این مرهم زخم توست که به خون آغشته شده است . اکنون این زخم کهنه توست که سر باز کرده است .
دوست داشتی که حسین را دمادم در آغوش بگیری اما تو بزرگ بودی و حسین بزرگتر و شرم همیشه مانع می شد و تو همیشه به نگاه اکتفا میکردی و با چشمهایت بر سرو روی حسین بوسه می زدی . وقتی علی اکبر آمد ، میوه بهانه چیده شد و همه موانع برچیده . حسین کوچکت همیشه در آغوش تو بود و تو می توانستی تمامی احساسات حسین طلبانه ات را نثار او کنی .
دلت میخواهد که طاقت بیاوری و صبوری کنی. اما چگونه؟
با این قامت شکسته که نمی توان خیمه وجود حسین را عمود شد . بااین دل گداخته که نمی توان بر جگر حسین مرهم گذاشت .
اکنون صاحب عزا تویی چگونه به تسلای حسین برخیزی. نیازی نیست زینب ! این را هم حسین خوب می فهمد .
وقتی پیکر پاره پاره علی اکبر به نزدیکی خیمه ها می رسد و تو به پهنای صورت اشک می ریزی و روی به ناخن می خراشی وقتی تا رسیدن به پیکر علی چند بار زمین می خوری و بر می خیزی وقتی خودت را بر روی پیکر علی اکبر می اندازی ، حسین فریاد می زند :" زینب را در یابید . هم الان است که قالب تهی کند و کبوتر جانش از قفس تنش بگریزد ".
پرتو دوم
دو نوجوانی که اکنون بسوی تو پیش می آیند ، فرزندان تواند، عون و محمد.
هر دو یلی شده اند برای خودشان .
به شاخه های شمشاد می مانند . هیچگاه به دید فروشنده اینسان به آنها نگاه نکرده بودی چه بزرگ شده اند چه قد کشیده اند چه به کمال رسیده اند . جان می دهند برای قربانی کردن پیش پای حسین، برای باز پس دادن به خدا . برای عرضه در بازار عشق.
از صبح بی تاب و قرار بوده اند . پیش از علی اکبر بار سفر بسته اند اما امام پروانه پرواز را به علی اکبر داده است و این آنها را بی تاب کرده است . علت بی تابی شان را می دانی اما آب در دلت تکان نمی خورد . می دانی که قرار نیست دنیای بعد از حسین را ببینند. اینهمه سال پای دو گل نشسته ای تا به محبوبت هدیه اش کنی . همه آن رنجها برای امروز سپری شده است و حالا مگر می شود که نشود.
اکنون هر دو بغض کرده اند : " مادر امام رخصت میدان نمی دهد کاری بکن ".
تو می گویی :" عزیزان پای مرا به میان نکشید ."
محمد می گوید :" ماندن بیش ازاین قابل تحمل نیست مادر! دست ما و دامنت!"
تو قامت دو نوجوانت را دوره می کنی و می گویی:" رمز این کار را به شما می گویم تا ببینم خودتان چه می کنید .آری قفل رضایت امام به رمز این کلام گشوده می شود . بروید و امام را به مادرش فاطمه (س) قسم بدهید همین ."
هر دو نگاهشان را به حلقه چشمهای تو میدوزند.
مادرانه تشر میزنی :"بروید دیگر ، چرا ایستاده اید ؟!"
وقتی طنین صدای عون به رجز در میدان می پیچد می فهمی که کلام رمز کار خودش را کرده است و پروانه شهادت از سوی امام صادر شده است .شاید این اولین بار است که صدای فریاد عون را می شنوی از آنجا که همیشه با تو آرام و به مهر سخن می گفته نمی توانستی تصور کنی که ذخیره و ظرفیتی از فریاد هم در حنجره داشته باشد.
در این لحظات نباید خود را نشان بدهی ؛و حتی بنا نداری پا از خیمه بیرون بگذاری . اکنون از خیمه درآمدن و در پیش چشم حسین ظاهر شدن یعنی به رخ کشیدن این دو هدیه کوچک . واین دو گل نورسته چه قابل دارد پیش پای حسین! اکنون شرم از این دو هدیه کوچک، کافیست تا تلاقی نگاه تو را با حسین پرهیز دهد. ای وای این کسی که پیکر عون و محمد را به بغل زده و با کمر شکسته و چشمهای گریان آن دو را بسوی خیمه می کشاند حسین است. جان عالم بفدایت، حسین جان رها کن این دو قربانی کوچک را. خسته می شوی. رهایشان کن حسین جان! اینها برای همین خاک آفریده شده اند. من این دو ستاره کوچک را در مقابل خورشید وجود تو اصلاً نمی بینم ...
زینب! کاش از خیمه بیرون می زدی و خودت را به حسین نشان می دادی تا او ببیند که خم به ابرو نیاورده ای، تا او ببیند که زخم علی اکبر بر دلت عمیق تر است تا این دو خراش کوچک. تا او ... اما نه، چه نیازی که دل تو چون آئینه در دستان حسین است.
پرتو سوم
قصه غریبی است این ماجرای عطش. درکربلا شاید هیچ کس به اندازه تو زهرعطش در جانش رسوخ نکرده باشد. معجر و مقنعه و عبا و دشداشه ، در زیر این آفتاب سوزنده نینوا، حتی خون رگهای تو را تبخیر کرده است.
و تو اکنون باید زبانه های عطش را در چشمهای کودکان نظاره کنی و زبان به کام بگیری و دم بر نیاوری. باید ببینی که کودکان پیراهنهای خود را بالا زده اند و شکم به رطوبت جای مشک پیشین سپرده اندتا تشنگی را فرو بنشانند.
اما از همه اینها مهمتر آن است که نگذاری آتش عطش بچه ها از در و دیوار خیمه ها به گوش عباس برسد.
او تاب دیدن اشک بچه ها را ندارد. او در مقابل گریه های رقیه دوام نمی آورد .فقط کافی است که سکینه لب به خواستن آب تر کند؛ او تمام دریاهای عالم را به پایش می ریزد. نه، نه، نه، عباس نباید لبهای به خشکی نشسته سکینه را نبیند. نگاه عباس نباید با نگاه سکینه تلاقی کند. زندگی بدون آب ممکن تر است تا بدون عباس.
اما مگر او با گفتن و شنیدن خبردار می شود ؟ دل او آئینه آفرینش است؛ دل عباس به آسمان آبی و بی ابر می ماند. پرواز هیچ پرنده خیالی در نظرگاه دلش مخفی نمی ماند. چگونه ممکن است که او از عطش حسین و بچه های حسین بی خبر بماند؟!
وحال چه گذشت که عباس ادب، عباس معرفت، عباس خضوع، پیش روی امام ایستاده است و گفته است:" آقا تابم تمام شده است".و آقا رخصت داده است. خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمی روی عباس! اینجا حول و حوش خیمه زینب چه میکنی ؟ آمده ای که معرفت را به تجلی بنشینی؟ ادب راکمال ببخشی ؟ عباس من ! تو خود معلم عشقی ! امتحان چه را پس می دهی ؟
عباس من! پس چیزی بگو چرا سکوت کرده ای ونگاهت را به خیمه ها دوخته ای. دل زینب اگر کوه هم باشد مثل پنبه در مقابل نگاه تو زده می شود . اما مگر چه مانده است که نگفته ای؟ شیواتر از چشم تو چیست؟ برو عباس من بیش از این تاب نگاهت را ندارم.
می بینمت که مشک آب به دست راست و شمشیر به دست چپ گرفته ای یعنی که قصد جنگ نداری.و با خود زمزمه میکنی: و ا... ان قطعتموا یمینی انی احامی ابدا عن دینی
چه حال خوشی داری با این ترنمی که برای حسینت پیدا می کنی که ناگهان سایه ای از پشت نخلها بیرون میجهد و غفلتا دست راست تو را قطع می کند. اما این که تو داری غفلت نیست, عین حضور است. تو فقط حسین را قرار است ببینی که می بینی . دیگران چه جای دیدن دارند ؟! حتی وقتی در شریعه فرات به آب نگاه می کنی به جای خودت تمثال حسین را می بینی و چه سبکبال از کناره فرات بر میخیزی.
و حال مشک به دندان میگیری و به نگاه سکینه فکر میکنی ...
جانم فدای اشکهای تو! گریه نکن عباس من! دشمن نباید چشمهای تو را اشکبار ببیند .
و من از هم اکنون باید به تسلای دل حسین بر خیزم ! غم از دست رفتن برادری چون تو پشت حسین را می شکند .
جانم فدای این دو برادر!